گرگها در شب برفی

هرجا نگاه می کردم برف بود. بارش برف شدید بود. فاصله دور را اصلا نمی دیدیم. هیجان زیادی داشت. هم از بارش برف لذت می بردیم هم می ترسیدیم. چون اگر برف به همین صورت می بارید معلوم نبود چه بلایی سرمان بیاید. خدا را شکر که چادر و وسایل لازم و لباس کافی به همراه داشتیم. وگرنه از سرما می مردیم. تو همین فکرها بودم که منوچهر با صدای بلند داد زد. دوباره و سه باره تکرار کرد.

گفتم : پسر چرا داد می زنی؟

منوچهر: ساکت، ساکت، ببین صدای من از آنطرف می آید.

باز هم چند بار داد زد. صدا به کوهها می خورد و برمی گشت. او هم خوشش می آمد و هو می کشید. محسن با سگ بازی می کرد. سگ بزرگ و باهوش و قوی ای بود. مال منوچهر بود. اسمش پشمک بود. بخاطر موهای زیادی که داشت به آن پشمک می گفت. دو روز پیش که تصمیم گرفتیم به کوه بیاییم منوچهر گفت سگم را بیاورم. ضرر ندارد. ما مخالف بودیم. گفتیم ممکن است بعضی شبها در روستاهای کوهستانی خانه اجاره کنیم. سگ را که نمی شود به خانه برد. ممکن است بخاطر سگ به ما خانه اجاره ندهند. اما منوچهر به حرف ما گوش نداد و سگش را آورد. نزدیک ظهر بود. برف همچنان می بارید. همه جا سفید پوش بود. نمی توانستیم راه را پیدا کنیم. تصمیم گرفتیم صبر کنیم تا بارش برف تمام شود.

محسن گفت: بچه ها جای امنی پیدا کنیم و چادر را برپا کنیم. معلوم نیست برف کی تمام شود.

منوچهر: آقا کاظم! کسی که پیشنهاد کوه می دهد باید حداقل به اخبار هواشناسی توجه کند و بداند که چه خبر است.

محسن: بی خیال بابا. حالا که دارد خوش می گذرد.

منوچهر یک گلوله برفی درست کرد و به طرف محسن پرتاب کرد. محسن هم پاسخ داد. برف بازی شروع شد. حدود نیم ساعت برف بازی کردیم. خیلی مزه داد. منوچهر با تعجب گفت: بچه ها پشمک کجاست؟ کمی چپ و راست را نگاه کرد. چند بار صدا کرد و سوت زد. پشمک بدو بدو آمد و در کنار منوچهر قرار گرفت. خیس شده بود. محسن رفت سراغ چادر. من هم با منوچهر دنبال جای مناسب می گشتیم تا هم صاف و هم امن باشد. بالاخره کنار تخته سنگی چادر را برپا کردیم. ناهار را خوردیم و خوابیدیم. پشمک سر و صدا و پارس کرد. بیدار شدیم. منوچهر از چادر بیرون رفت. نزدیک غروب بود. سگ منوچهر خیلی گرسنه بود. از صبح چیزی نخورده بود. ناگهان منوچهر داد زد: بچه ها خرگوش، خرگوش، پشمک بگیر، بگیرش. از چادر بیرون آمدیم. هنوز برف می بارید. پشمک سراغ خرگوش رفت. منوچهر هم دنبال پشمک راه افتاد. از نظر دور شدند. دیگر هیچ کدام را نمی دیدیم. هوا داشت تاریک می شد. نگران شدیم که چرا نیامدند؟

محسن: کاظم! نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد؟

گفتم: نه بابا، نگران نشو، اگر منوچهر تنها بود ممکن بود گم شود، اما سگش راه را پیدا می کند، گم نمی شوند.

هوا کمی تاریک شد. بیشتر نگران شدیم. صدای منوچهر را شنیدیم که از دور داد می زد. فهمیدیم ما را صدا می کند. من و محسن هر دو با هم داد زدیم. در واقع به وسیله صدا جای خود را به او اعلام می کردیم. هر چند لحظه یکبار او داد می زد و ما هم داد می زدیم. چند دقیقه ای به این ترتیب گذشت تا ما را پیدا کرد و به ما رسید.

محسن: چطوری پسر؟ خوبی؟ این چه کاری بود که انجام دادی؟ تو این برف و تو این تاریکی کجا گذاشتی رفتی؟

منوچهر: خوب، می ارزید. این خرگوش را ببینید. پشمک جون شکار کرده. امشب کباب داریم.

گفتم: دیوانه، گوشت خرگوش حرام است. نباید کبابش کنی.

منوچهر: بی خیال بابا، تو این وضعیت همه چیز حلال است.

محسن: آقا بی خیال، اول اینکه آن خرگوش را سگت گاز گرفته و خونین و مالین کرده است، چطور می خواهی بخوری؟ دوم اینکه پشمک شکار کرده و مال خودش است. گناه دارد، از صبح هیچی نخورده، بینداز پیشش تا بخورد.

منوچهر نگاهی به من و محسن کرد و نگاهی به خرگوش و بعد به سگ زبان بسته. دلش سوخت، خرگوش را پیش سگش انداخت. سگ هم فورا برداشت و کمی فاصله گرفت و شروع به خوردن کرد. ما هم داخل چادر رفتیم و شام خوردیم و خوابیدیم. این سومین شبی بود که در چادر می خوابیدیم. دیشب برف نمی آمد. لذا چادر زیاد سرد نبود. اما امشب احساس سرما می کردیم. تا صبح برف بارید. چند بار اطراف چادر را تکان دادیم تا برفهایش بریزد. یکی دو ساعت از طلوع صبح گدشته بود که بارش برف تمام شد. هر کجا نگاه می کردیم سفید بود. چند لکه سیاه در بعضی قسمتهای کوه دیده می شد. آنها دیواره صخره هایی بودند که از برف در امان مانده بودند.

منوچهر: بچه ها راستی سگ کو؟ کجاست؟

محسن: همین دور و برهاست، خیالت راحت باشد. حیوانات بلدند چطوری از خودشان حفاظت کنند.

منوچهر سگش را صدا زد. اما از آن خبری نبود. کمی چپ و راست رفت و به دنبال جای پای پشمک گشت. وقتی اثری ندید گفت: بیچاره ها! اگر پشمک نباشد همه ما می میریم. دو روز و نصفی کوه را بالا آمده ایم. همه جا هم که برف است. نه راهی می بینیم نه جایی را بلدیم. اگر پشمک باشد در راهیابی کمک می کند. کمک کنید تا آنرا پیدا کنیم.

مثل اینکه راست می گفت. کمی گشتیم و کمی صدا زدیم. داشتیم نا امید می شدیم. گفتیم احتمالا زیر برفها مانده و یخ زده است. برف خیلی زیاد بود. وقتی اطراف چادر راه می رفتیم تا زانو در برف فرو می رفتیم. منوچهر گفت: بچه ها ساکت، هیس، هیس، من صدایی شنیدم.

همه سکوت کردیم. خبری نبود. منوچهر چند بار پشمک را صدا زد. از دور صدای پارس کردن سگ به گوش رسید. خوشحال شدیم. با سر و صدای ما، دقایقی بعد سر و کله پشمک پیدا شد. از ذوقمان شادی می کردیم. برف بازی دوباره شروع شد. نیم ساعتی ادامه داشت. خسته شدیم و کمی استراحت کردیم. نزدیک ظهر بود. هوا کم کم داشت صاف می شد. ابرها ناپدید شدند. ساعتی بعد هوای آبی و پاک و آفتاب لذت بخش پیدا بود. لحظاتی زیبا و به یاد ماندنی. آسمان آبی آبی، و زمین سفید سفید. ناهار را بیرون چادر خوردیم و کمی نان هم به سگ منوچهر دادیم.

منوچهر: بچه ها به نظر شما برگردیم یا شب را اینجا بخوابیم.

محسن: مطمئنی که حالت خوب است؟ پسر خوب چطوری برگردیم؟ زمانی که زمین پیدا بود به زور از کوره راهها به اینجا آمدیم. حالا که همه جا زیر برف مانده برگردیم؟ با این وضعیت برگشت غیر ممکن است.

من هم نظر محسن را تایید کردم و گفتم: محسن راست می گوید، با این وضعیت حالا حالاها اینجا مهمانیم.

آفتاب داشت به سوی غروب کردن می رفت. نزدیک غروب شده بود. خورشید پشت کوهها دویده بود اما نور سرخش به نوک کوهها می خورد و برفها را سرخ رنگ کرده بود. هوا سرد بود. به داخل چادر رفتیم. یکی دو ساعت گفتیم و خندیدیم. منوچهر قبل از خواب به بیرون چادر رفت. دقایقی بعد برگشت و گفت: بچه ها پشمک امشب از سرما یخ می زند، بد جوری سرد است. به نظر شما به داخل چادر بیاورم؟

گفتم: دیگه چی؟ سگ را داخل چادر بیاوری؟ هم جا نداریم و هم من حالم بهم می خورد. مرا بکشی با سگ یکجا نمی خوابم.

منوچهر: خوب پس چه کار کنیم؟ امشب خیلی سرد است. از سرما می میرد. گناه دارد.

محسن: بیرون جایی درست کن بخوابد. اصلا کیسه خوابت را به پشمک بده. البته یک راه دیگر هم وجود دارد. کیسه خوابت را بردار برو بیرون هر دو داخل کیسه خواب بخوابید.

همه زدیم زیر خنده. کمی گفتیم و خندیدیم. بالاخره منوچهر طاقت نیاورد. پتوی اضافه ای که آورده بود را دولا کرد و روی پشمک انداخت. بعد از ساعتی بگو و بخند خوابیدیم. نصفه های شب صدای خرخر پشمک ما را بیدار کرد.

منوچهر: بچه ها بیرون یک خبری است.

محسن: بگیر بخواب بابا، پشمک جونت سرما خورده دماغش گرفته.

گفتم: خبری نیست، سردش شده است، بیچاره خرخر می کند.

منوچهر: نه بچه ها، به جان خودم بیرون یک خبری است. من پشمک را می شناسم. بیایید سری به بیرون بزنیم.

من زیپ چادر را کمی پایین کشیدم. سگ به پشت چادر نگاه می کرد، پتو هم رویش نبود. ایستاده بود و به دوردست نگاه می کرد. احساس کردم صورتم یخ می زند. فوری سرم را داخل چادر آوردم و زیپ را کشیدم. رفتم توی کیسه خواب و گفتم: چیزی نبود بخوابید.

از شدت سرما صبح زود از خواب بیدار شدیم. یعنی خوابمان نمی برد. اما تا زمانی که آفتاب بالا بیاید از چادر بیرون نرفتیم. بعد از اینکه تابش آفتاب را روی چادر حس کردیم پا را بیرون چادر گذاشتیم. پشمک روی پتو خوابیده بود. هوا خیلی سرد بود. همه جا یخ زده بود. همه ی فضا زیر اشعه های لطیف و صبحگاهی خورشید می درخشید. لحظاتی بعد برای خوردن صبحانه به داخل چادر رفتیم.

محسن: بچه ها بد جوری گرفتار شدیم، مسئله خیلی جدی است. باید یک فکری بکنیم. وگرنه اینجا از سرما و گرسنگی می میریم.

باز صدای خرخر سگ بلند شد. از چادر بیرون رفتیم. همه اطراف را نگاه کردیم. هیچ چیز غیر عادی ندیدیم. دوباره به داخل چادر برگشتیم تا بقیه صبحانه را بخوریم.

محسن: بچه ها باید برنامه ریزی کنیم. من فکر می کنم یکی دو هفته اینجا ماندگار هستیم. باید صبر کنیم تا برفها کمی آب شود تا راهی پیدا کنیم و برگردیم.

منوچهر: غذا و آب چقدر داریم؟

گفتم: غذا تقریبا به اندازه سه چهار روز داریم. ولی آب کمتر داریم. ولی عیبی ندارد. کمی برف داخل ظرف آب می ریزیم و داخل چادر می گذاریم تا آب شود.

منوچهر: پس پشمک چه می شود؟ بالاخره آن هم غذا می خواهد.

محسن: من فکر می کنم اگر غذا را جیره بندی کنیم بهتر است. ما باید غذا را برای حدود یک هفته نگه داریم. از این به بعد بجای سه وعده روزی یک وعده نزدیک ظهر ناهار می خوریم شب هم غذای خیلی کمی می خوریم تا غذاها زود تمام نشود. مشکل آب هم که نداریم. باید تا می توانیم صرفه جویی کنیم. در روشن کردن چراغ قوه تا می توانید صرفه جویی کنید. کبریت و فندک هم همینطور.

حرف راستش من کمی ترسیدم. تازه احساس می کردم قضیه جدی است. واقعا گرفتار شدیم. در همین فکرها و صحبت ها بودیم که باز صدای خرخر و پارس کردن سگ بلند شد. منوچهر بلند شد. نگاهی به بیرون کرد. برگشت لباس گرم پوشید و چوب دستی خود را که در بالا آمدن از کوه استفاده می کرد برداشت و بیرون رفت. ما هم مثل او آماده شدیم و چوب دستی خود را برداشته و خارج شدیم. پشمک به پشت چادر نگاه می کرد. دیشب هم به همین طرف نگاه می کرد. چادر را طوری نسب کرده بودیم که پهلوهایش به طرف دره و بلندیهای کوه بود و پشت آن به طرف شمال، اما روی آن به طرف جنوب بود. منوچهر به طرف پشت چادر رفت. داشت می رفت و از چادر دور می شد.

محسن: نرو، فاصله نگیر. همه جا برف است. چاله ها را نمی بینی. ممکن است سقوط کنی.

اما منوچهر می رفت. حدود بیست متر جلو رفته بود که یک مرتبه فریاد زد و در برفها فرو رفت. تا سینه توی برف بود. پایمان را جای پای او گذاشتیم و جلو رفتیم. با زحمت زیاد او را بیرون کشیدیم. پیش چادر برگشتیم. با این اتفاق ترس ما بیشتر شد. احساس کردیم که اصلا نمی توانیم جایی برویم.

تازه مقدار کمی شام خورده بودیم و مشغول بگو بخند بودیم که ناگهان سگ منوچهر شروع به پارس کردن کرد. به شدت پارس می کرد. اورکت پوشیدیم و با کلاه و چوب دستی خارج شدیم. کمی اطراف را نگاه کردیم. چیزی معلوم نبود. نور ماه بر روی سفیدی برفها که همه جا را فراگرفته بود می تابید. می شد اطراف را دید. محسن سریع به داخل چادر رفت و دوربین را آورد. با دوربین به طرفی که سگ پارس می کرد نگاه کرد. لحظاتی بعد گفت بچه ها به نظرم می رسد یک چیزهایی آنجاست. من و منوچهر هم با دوربین نگاه کردیم. من چیزی ندیدم ولی منوچهر گفت به نظر من هم چیزی در آنجا حرکت می کند. کمی به هم نگاه کردیم. چند لحظه سکوت حاکم شد.

منوچهر: بچه ها به جان خودم آنجا گرگ است. بیچاره شدیم.

محسن: خدایا کمک کن. غلط کردیم آمدیم اینجا. اگر حمله کنند هیچ کاری نمی توانیم بکنیم.

حرف راستش من هم احتمال می دادم گرگ باشد. چون سگ بی خود پارس نمی کند. اینجا هم که این وقت شب و توی این برف غیر از گرگ هیچ چیز دیگری نمی تواند بیاید. توی دلم از خدا کمک می خواستم و هی دعا می کردم. از ترس موهای بدنم سیخ شده بود. اصلا سرما یادمان رفت.

محسن: بچه ها بیایید چراغ قوه را روشن کنیم و به طرف آنها بگیریم و هر سه با هم داد و بیداد کنیم تا بترسند و بروند.

من زود چراغ قوه را از چادر آوردم و به طرف آنها گرفتیم و روشن کردیم و چند دقیقه ای سر و صدا کردیم و جیغ و داد کشیدیم. سگ آرام شد.

منوچهر: بچه ها رفتند. پشمک دیگر پارس نمی کند. اگر آنجا باشند پارس می کند.

گفتم اگر گرگ باشد محال است برود. تو این برف آنها هیچ غذایی پیدا نمی کنند. مجبورند به ما حمله کنند. چند دقیقه ای با دوربین اطراف را بررسی کردیم. خبری نبود.

به پیشنهاد منوچهر سه نفری کنار چادر و پای تخته سنگ، برفها را کنار زدیم تا زمین پیدا شد و پتویی که قبلا روی سگ انداخته بودیم را در آنجا روی زمین انداختیم تا سگ روی آن بخوابد و کمتر سرما بخورد. منوچهر از داخل چادر کمی نان آورد و کنار پتو ریخت. پشمک هم برای خوردن نان ها فورا روی پتو رفت. مطمئن بودیم که بعد از خوردن نان همانجا می خوابد.

توی چادر رفتیم. هر کس نظری می داد. نگران تعداد گرگها بودیم. می دانستیم که باید چندتایی باشند. چون در چنین موقعیتی گرگ ها تنها به شکار نمی روند. تصمیم گرفتیم با لباس بخوابیم. کفش و اورکت و کلاه و چوب و چراغ قوه و حتی کاردهایمان را آماده کردیم و بالای سرمان گذاشتیم. با ترس و بسم الله و دعا خوابیدیم. با وجود اینکه خسته بودیم اما درست و حسابی خوابمان نمی برد. یکی دو ساعت خوابیدیم. اما با صدای پارس کردن سگ بیدار شدیم. چند دقیقه ای گذشت. سگ خیلی جدی و با شدت پارس می کرد. انگار می خواست به چیزی حمله کند یا چیزی به او حمله کرده باشد. در کنار پارس کردن سگ صدای خرخر هم شنیده می شد. منوچهر پرید و آماده شد که بیرون برود.

محسن: دیوانه نرو. اگر گرگ باشد تکه تکه ات می کند.

منوچهر: پسر می فهمی چه می گویی؟ حتما گرگها چند تا هستند. اول سگ را می کشند و بعد ما را. اما اگر ما به کمک سگ برویم لااقل می توانیم آنها را فراری دهیم.

ما هم کفش و اورکت پوشیدیم و کارد و چوب دستی را برداشتیم اما جرات نمی کردیم بیرون برویم. هر سه نفرمان تندتند خدا خدا می کردیم و ذکر می گفتیم. سرو صدای گرگها بلند شد. منوچهر که هیکلش از ما قوی تر بود زیپ چادر را کمی پایین کشید و چپ و راست را نگاه کرد و گفت: بچه ها سه تایی با هم بیرون برویم. آرام زیپ چادر را تا آخر باز کرد و پایش را بیرون گذاشت. من از ترس بدنم خشک شده بود. همدیگر را گرفتیم و از چادر بیرون رفتیم. در یک دست کارد و در دست دیگر چوب داشتیم. منوچهر که چراغ قوه را به زور در دستش جای داده بود روشن کرد و به طرف گرگها گرفت. سه تا بودند. سگ تا ما را دید دل و جراتی پیدا کرد. با قدرت پارس می کرد و کم کم جلو می رفت.

منوچهر: پشمک نرو نرو، برگرد.

محسن: منوچهر نگذار سگ جلوتر برود. تو این تاریکی ما که نمی توانیم برویم، ممکن است توی برفها و چاله ها گرفتار شویم.

بالاخره گرگها جلو آمدند و با سگ درگیر شدند. منوچهر فریاد می کشید و های های می کرد. محسن هم جیغ کشید و به کمک منوچهر رفت. من هم با ترس و لرزی که داشتم داد زدم. با الله الله گفتن به کمک آنها رفتم. یکی از گرگها به سوی ما حمله کرد. اما دو گرگ دیگر با سگ در گیر بودند. ما سه نفری تا می توانستیم با قدرت گرگ را زدیم. ناچار چند متری به عقب فرار کرد. رفتیم سراغ دو گرگ دیگر تا حسابشان را برسیم.

منوچهر گفت: مواظب باشید سگ را نزنید، گرگها را بزنید. یک ریز داد و فریاد می کردیم. گرگها را می زدیم. چند دقیقه ای درگیر بودیم. گرگها کم آوردند و عقب نشینی کردند. ما هنوز داد می زدیم. سگ هم پارس می کرد. یک لحظه متوجه شدم هر سه نفرمان با داد و فریاد می گوییم خدا خدا. نمی دانم چطور شد که هر سه نفرمان این کلمه را می گفتیم. شاید در آن لحظات خطر همه توجهمان به طرف خدا رفته بود. آنقدر ترسیده بودیم که فراموش کرده بودیم که گرگها ده ها متر از ما فاصله گرفته اند. هنوز چوبها را بالا نگه داشته بودیم و فریاد می کشیدیم و خدا خدا می گفتیم. کم کم آرام شدیم. اما سگ همچنان پارس می کرد. نزدیک به نیم ساعت بیرون بودیم. تازه سرما را احساس می کردیم. هوا آنقدر سرد بود که می لرزیدیم. از رفتن گرگها خاطر جمع شدیم. به چادر برگشتیم و در آنرا بستیم. سگ آرام آرام زوزه می کشید.

منوچهر: فکر کنم پشمک زخمی شده. این زوزه مال درد کشیدن است.

گفتم: نکند بمیرد. کمی غذا بدهیم تا جان بگیرد.

منوچهر: دیدید بچه ها! شما می گفتید سگ را نبریم. امشب به دادمان رسید. اگر نبود ما وقتی می فهمیدیم گرگها آمده اند که کار از کار گذشته بود.

محسن: خدایا شکرت. لطف تو بود که سگ را هم آوردیم. منوچهر! بلند شو یک کاری بکن. نکند راستی راستی زخم جدی برداشته باشد و بمیرد.

منوچهر کمی نان برداشت و با چراغ قوه بیرون رفت. ما هم با او رفتیم. سگ نشسته بود و پهلوی خود را می لیسید. منوچهر با چراغ قوه نگاه کرد و گفت : پهلویش را زخمی کرده اند. اما جدی نیست. زود خوب می شود. نان ها را کنار پتو ریخت و به داخل چادر برگشتیم.

محسن: بچه ها همین پنج شب کافی است. فردا هر جور شده باید برگردیم. اگر بمانیم فردا شب گرگها ما را می خورند.

با تمسخر گفتم: آره، از آن اتوبانی که برایمان ساخته اند بر می گردیم. فعلا کمی بخوابید تا فردا خدا بزرگ است.

زیر لب زمزمه می کردیم. صدای زمزمه هم را می شنیدیم. من با خدا راز و نیاز می کردم. نذر کردم که اگر زنده برگردم نمازم را مرتب بخوانم. دیگر هیچ وقت نماز را ترک نکنم. با تمام وجود دیدم که از یک مرگ قطعی نجات پیدا کردیم. از چنگ سه گرگ گرسنه آن هم در چنین وضعیتی نجات پیدا کردن به معنی زندگی دوباره است. یاد آیه ای از قرآن افتادم که گاهی پدرم در خانه می گفت: «کسانی که با خدا سر و کار ندارند وقتی در دل دریا گرفتار طوفان می شوند به یاد خدا می افتند و وقتی خدا آنها را نجات می دهد عده ای با خدا آشتی می کنند اما عده ای باز خدا را فراموش می کنند.» توی دلم تندتند می گفتم خدایا ببخش، غلط کردم، دیگر نماز و عبادات را ترک نمی کنم. فقط ما را نجات بده، من از کسانی خواهم بود که با تو آشتی می کنند.

محسن: بچه ها اگر گرگها برگردند چه کار کنیم؟

منوچهر: اگر برگردند سگ پارس می کند و می فهمیم.

من گفتم: بچه ها من نذر کردم. شما هم نذر کنید سالم برگردیم.

محسن: آره اتفاقا من هم نذر کردم. خدایا سالها آب و نان و اکسیژن و زمین تو را استفاده کردیم اما شکر آنرا آن طور که شایسته است بجا نیاوردیم. اما حالا که گرفتار شدیم تازه یادمان افتاده که خدایی هم داریم. خدایا ببخش.

به یاد خانواده ام افتادم. در ذهنم این طور مجسم می کردم که ما تو کوه ها گم شده ایم و از سرما و گرسنگی مرده ایم. گرگها ما را خورده اند، و فقط استخوانهایمان به دست خانواده رسیده است. مادرم گریه می کند. عروسی خواهرم که قرار بود ماه آینده باشد تا چند ماه عقب افتاده است. اشک در چشمانم حلقه زد. به خودم خندیدم و گفتم: پسر مثل اینکه هنوز تو زنده ای. برای خودت مجلس ختم هم گرفتی؟ جمله ای از حضرت علی(ع) به ذهنم رسید که فرموده اند: «وقتی از کفن و دفن مرده ای بر می گردی فکر کن این تو بودی که مرده بودی، از خدا درخواست کردی به تو عمر دوباره بدهد تا کارهای خوب بکنی، و خدا به تو عمر دوباره داده و به خانه بر می گردی. الان وقت آن است. پس کارهای خوب بکن.» به خدا گفتم: خدایا خودت خوب می دانی که نجات از این وضعیت غیر ممکن است مگر اینکه تو لطف کنی. ما را نجات بده ما دیگر کارهای مورد رضایت تو را انجام می دهیم. و دیگر واجبات را ترک نمی کنیم. و دور حرامها خط می کشیم. تو همین فکرها بودم که خوابم برد.

صدای خرخر سگ، ما را بیدار کرد. هر سه نفرمان بیدارشدیم. اولین کلمه ای که همه ما گفتیم این بود: «خدایا به امید تو. خدایا کمک کن. خدایا غیر تو پناهی نداریم.» یاد حرف مادرم افتادم. همیشه می گفت گرفتاریهایی که خدا به آدم می دهد یک نعمت است. باعث می شود انسان از خواب غفلت بیدار شود و به خدا پناه ببرد. این اتفاق دقیقا در اینجا افتاد.

محسن بی اختیار فریاد زد: ای خدای مهربان به دادمان برس.

منوچهر: نترسید بچه ها! گرگها آمده اند. اما نزدیک نیستند. اگر نزدیک شوند سگ پارس می کند. ولی بد نیست که آماده باشیم.

با هم آرام صحبت می کردیم و به هم دلداری می دادیم. کم کم خوابمان برد. زمانی بیدار شدیم که آفتاب بالا آمده بود. منوچهر پرید و سرکی بیرون کشید و برگشت. گفت: خدا را شکر. سگ اینجا خوابیده.

بلند شدیم و بیرون رفتیم. هوا بدجوری سرد بود. اطراف چادر را نگاه کردیم تا ببینیم دیشب چه گذشته است. روی برفها خون ریخته بود. منوچهر زخم سگ را بررسی کرد و گفت: خدا را شکر چیزی نیست. اورکت منوچهر پاره شده بود. جای چنگال گرگها بود.

محسن: بچه ها آفتاب دیروز کمی از برفها را آب کرده است. اگر امروز و فردا را صبر کنیم فکر می کنم آنقدر آب می شود که بتوانیم راه را پیدا کنیم و برگردیم.

گفتم: آیا تا پس فردا زنده می مانیم؟ غذایمان در حال تمام شدن است. گرگها خون سگ را مزه مزه کرده اند. حتما امشب می آیند.

محسن: بچه ها بیایید سر ظهر برویم کمی ریشه گیاه پیدا کنیم. شاید زمانی به درد بخورد.

حرف بدی نبود. سر ظهر که هوا کمی گرم شده بود و باعث آب شدن برفها می شد. گشت و گذاری به اطراف زدیم. حدود یک کیلو از ریشه گیاهانی که نرم بودند بدست آوردیم. این سخت ترین سفر کوهستانی بود که در عمرم کرده بودم. بیش از ده بار با رفقا به کوه رفته بودیم. گاهی اوقات تا پنج شب هم مانده بودیم. اما این طور به مشکل نخورده بودیم. اصلا فکرش را هم نمی کردیم که وسط پاییز چنین برفی ببارد. من با بعضی از گیاهان آشنا بودم. دفعات قبل با کسانی که دوره کوهنوردی دیده بودند به کوه رفته بودم. از آنها یاد گرفته بودم از چه ریشه هایی و چگونه استفاده کنیم. روزششم هم تمام شد. هوا تاریک شد. جمع شدیم توی چادر. غذای خیلی کمی خوردیم. مهتاب داشت بالا می آمد. روشنایی اش زیاد می شد. نمی دانستیم عاقبت چه می شود. سگ بیچاره لاغر شده بود. سرمای شدید و غذای کم پشمک را ضعیف کرده بود.

منوچهر: بچه ها می خواهم یک چیزی بگویم، ولی نخندید. حرف راستش بیایید حوادث اتفاق افتاده را بنویسیم و وصیت کنیم. من که گمان نمی کنم از این وضعیت نجات پیدا کنیم.

محسن: تو که می گفتی پشمک در راه یابی کمک خوبی می کند. حالا آماده مرگ شدی؟

گفتم: بچه ها ما نباید ناامید بشویم. به خدا توکل کنیم. از خدا کمک بخواهیم. خداوند در قرآن فرموده مرا بخوانید تا به شما پاسخ بدهم. آیه ادعونی استجب لکم را نشنیده اید؟ خوب از خدا بخواهیم. اگر خالصانه از خدا بخواهیم کمک می کند. ما باید با مشکلات مبارزه کنیم.

منوچهر: یک تن ماهی باز کرد و مقدار زیادی نان برداشت. تن ماهی را روی نان ریخت و برد پیش سگ گذاشت.

محسن با اعتراض گفت: مرد حسابی چه کار می کنی؟ ما خودمان غذا نمی خوریم که تمام نشود و از گرسنگی نمیریم. تو این طور به سگت بذل و بخشش می کنی؟

منوچهر: تو هنوز نمی فهمی. این سگ به اندازه دو نفر با گرگها می جنگد. دیشب یک تنه دوتا گرگ را زد و فراری داد. اگر ضعیف باشد نمی تواند از پس گرگها بربیاید.

با ذکر و راز و نیاز و خدا خدا توی کیسه خواب رفتیم. هر کدام یک قولی به خدا می دادیم. یکی می گفت خدایا تا حالا قدر تو را ندانستم. حالا می فهمم که غیر از تو همه هیچ هستند. یکی می گفت خدایا چند کیلومتر آن طرف تر ده ها فامیل و دوست و آشنا داریم. اما اینجا تنهای تنها داریم می میریم. هیچکس به دادمان نمی رسد. یکی به خدا التماس می کرد و قول عبادت می داد. در حال خوابیدن بودیم اما نمی دانستیم فردا صبح را خواهیم دید یا امشب طعمه گرگ ها خواهیم شد. یقین داشتیم که گرگها امشب برمی گردند. به همین خاطر وسایل را بالای سرمان گذاشتیم و آماده خوابیدیم.

نصفه های شب بود که سگ دوباره پارس کرد. از خواب پریدیم. کمی صبر کردیم تا ببینیم چه می شود. پارس سگ بیشتر شد. فهمیدیم گرگها آمده اند. با لباس و تجهیزات کامل خارج شدیم. به هم گفتیم که اگر خیلی نزدیک شدند با کارد بزنیم. خیلی وحشتناک بود. سرما بیداد می کرد. منوچهر سگش را گرفته بود که مثل دیشب جلو نرود. گرگها نزدیک شدند. چهارتا بودند. بی اختیار فریاد می زدیم و دست و پایمان را تکان می دادیم و چوب را در هوا می چرخاندیم. گرگها ترسیدند و کمی فاصله گرفتند. اما ول کن نبودند. دائم جابجا می شدند و به چپ و راست می رفتند. پشمک که در کنار ما احساس جرات بیشتری پیدا کرده بود بسوی گرگها هجوم می برد. اما منوچهر نمی گذاشت که برود. گرگها تحرک و سرعت خود را بیشتر کردند.

گفتم: بچه ها آماده باشید می خواهند حمله کنند.

همین طور هم شد. آنها نزدیک شدند. سگ از دست منوچهر فرار کرد و با گرگها درگیر شد و ما هم به ناچار وارد معرکه شدیم. دیوانه وار جیغ می کشیدیم. سعی می کردیم ضربه ها را به سر گرگها بزنیم. من ضربه ای محکم به سر یکی از گرگها زدم. زوزه ای کشید و زمین خورد. هول شده بودم. تندتند با چوب آن را می زدم. به نظرم آمد بدون حرکت شد. سراغ بقیه رفتم. منوچهر و محسن هم گرگها را می زدند. اما بیشتر از زدن گرگها، جیغ و داد می زدند و خدا خدا می کردند. حدود بیست دقیقه ای مشغول بودیم. منوچهر بیشتر به سگش کمک می کرد. پس از یک جنگ تمام عیار گرگها فرار را بر قرار ترجیح دادند. می خواستم افتخار خودم را به رخ دوستانم بکشم و گرگ کشته شده را نشان بدهم اما با کمال تعجب دیدم که آن هم فرار کرده است. تازه فهمیدم که نمرده بود. گرگها رفته بودند اما ما هنوز داد و بیداد می کردیم و سگ هم پارس می کرد. مثل شب گذشته پس از ساعتی به داخل چادر برگشتیم. ترس تمام وجود ما را پر کرده بود. هر لحظه منتظر بودیم برگردند. هر سه نفرمان در اینکه باز بتوانیم با گرگها بجنگیم شک داشتیم.

محسن با عصبانیت گفت: من فردا صبح راه می افتم. شما می خواهید بیایید می خواهید بمانید. اینجا ماندن یعنی مردن.

منوچهر: محسن راست می گوید. فردا صبح برویم. توکل به خدا. فردا شب غذایمان تمام می شود. اگر گرگها ما را نخورند از گرسنگی می میریم.

توی کیسه خواب رفتیم و خوابیدیم. اما چه خوابی! از هر نیم ساعت یکی خواب می دید و داد می زد و همه از خواب می پریدیم. گاهی صدای زوزه سگ ما را از خواب بیدار می کرد. بیچاره سگ از شدت سرما آرام آرام زوزه می کشید.

تابش آفتاب بر روی چادر، ما را بیدار کرد. از چادر خارج شدیم . اوضاع را بررسی کردیم. حدود بیست سی درصد از کوهها پیدا بود. طی روزهای گذشته آفتاب قسمتی از برفها را آب کرده بود. منوچهر سری به پشمک زد و گفت: حالش خوب است. به داخل چادر برگشتیم. محسن گفت: بچه ها کمی صبحانه بخوریم تا جانی بگیریم و حرکت کنیم.

گفتم: بچه ها دیوانگی نکنید. نمی توانیم برویم. می افتیم توی دره. صبحانه بی صبحانه. فقط نهار. غذا کم داریم.

منوچهر: ما می رویم. تو می خواهی بمانی، بمان.

محسن: ما که می دانیم از کدام طرف آمده ایم. رو به همان طرف می رویم. لااقل کمی پایین برویم، برف کمتر می شود. راحت تر می توانیم راه را پیدا کنیم.

من هم به ناچار قبول کردم. کمی نان به سگ دادیم. بساط را خیلی سریع جمع کردیم و از همان طرف که آمده بودیم برگشتیم. سرعتمان خیلی کم بود. چوب دستی را درون برفها فرو می کردیم تا زمین معلوم شود. وقتی مطمئن می شدیم پا را جلو می گذاشتیم. تا عصر فقط پایین می آمدیم. می ترسیدیم از اینکه مبادا سقوط کنیم یا مسیر را اشتباه برویم.

اصلا سرما را از یاد برده بودیم. کم کم آفتاب اثر خود را از دست می داد.

سگ منوچهر ایستاد. سرکی کشید و به جایی نگاه کرد که برفها آب شده بود و زمین پیدا بود. ما خشکمان زد. من که رنگم پرید. گفتم: یا علی به دادمان برس. حتما باز گرگها آمده اند. پشمک بوکنان حرکت کرد. چند قدم رفت و شروع به دویدن کرد. کنار بوته ای ایستاد و با حرص و شدت با چنگ زیر بوته را کند. لحظه ای بعد موش بزرگی را از زمین بیرون کشید. ما اول فکر کردیم خرگوش است. اما نزدیک که شدیم دیدیم موش است. صبر کردیم تا شکارش را بخورد. پشمک شکمی از عزا در آورد. اما ما بیچاره ها دو سه روز بود یک شکم سیر غذا نخورده بودیم. دوباره حرکت کردیم.

منوچهر: بچه ها هرکجا مکان مناسب دیدیم چادر را برپا کنیم.

محسن: نه بابا، هنوز یک ساعت دیگر می توانیم برویم. هر چقدر می توانیم پایین برویم. هم شدت سرما کم می شود و هم برفها کمتر می شود. تازه از شر گرگها هم نجات پیدا می کنیم.

منوچهر: خوب یک ساعت بعد شاید به مکان بدی رسیدیم که جای چادر زدن نداشت. از سرما می میریم. پس هر جا که مناسب بود چادر می زنیم.

همچنان به سوی پایین می رفتیم. به جایی رسیده بودیم که ارتفاع برف کم بود. از ساق پا بالاتر نمی زد. هر چه جلوتر می رفتیم. به غروب نزدیک می شدیم و سرما را بیشتر احساس می کردیم.

به مکانی رسیدیم که می شد چادر برپا کرد. خیلی مناسب نبود اما از هیچی بهتر بود. چادر را برپا کردیم. زمینش صاف نبود، اما چاره دیگری نداشتیم. تنها غذای باقیمانده را خوردیم. دیگر هیچ غذایی نداشتیم. خیلی خسته بودیم. شب هفتم را داشتیم سر می کردیم. اول شب خوابیدیم. البته وسایل جنگ با گرگها را آماده بالای سرمان گذاشتیم. زمانی چشم باز کردیم که هوا روشن شده بود. منوچهر مثل همیشه اول از همه بلند شد و نگاهی به بیرون و سگش انداخت و برگشت. هشتمین روز ما در حالی شروع شد که نه صبحانه، نه نهار و نه هیچ خوردنی دیگری نداشتیم. هوا کمی گرم که شد از چادر خارج شدیم. کمی چپ و راست و بالا و پایین را نگاه کردیم. برایمان عجیب بود.

منوچهر: بچه ها به نظر شما اشتباه نیامده ایم؟ اینجا به نظرم ناآشنا می آید.

محسن: به نظر من هم ناآشناست. زمانی که می رفتیم من اینجاها را به خاطرم نمی آید که دیده باشم.

چند دقیقه ای بررسی و مشورت کردیم. منوچهر راست می گفت اینجا غریب بود. ما مسیر برگشت را اشتباه آمده بودیم. وقتی مطمئن شدیم که اشتباه آمده ایم، یاس و ناامیدی وجود ما را فرا گرفت. حالا معلوم نبود چه آینده ای داریم. بدون غذا وسط کوههایی که اصلا نمی دانیم کجاست. محسن خواست روحیه بدهد. کمی با منوچهر سر به سر گذاشت.

محسن: خوش به حال سمانه از شر منوچهر راحت می شود.

من خندیدم. منوچهر هم لبخند تلخی زد. منوچهر و سمانه چند ماه بود که نامزد شده بودند. ما هم در مراسم عقدشان بودیم. قرار گذاشته بودند بعد از عید نوروز عروسی کنند. منوچهر آرام رفت گوشه ای نشست و دستهایش را روی سرش گذاشت. داشت گریه می کرد. من هم گریه ام گرفته بود. حالا باید مقداری سر بالا می رفتیم تا به مکان قبلی می رسیدیم. هر کدام در گوشه ای زانوی غم بغل کرده بودیم. هر سه نفرمان گریه کردیم. چشمهایمان سرخ بود. داشتیم نا امید می شدیم.

با داد زدن گفتم: خدایا گیر کردیم. خودت به ما کمک کن. همین که داد زدم چیزی به ذهنم رسید. به محسن و منوچهر گفتم: بچه ها یک چیزی می گویم اما نه نگویید.

محسن: ها! چی به فکرت رسیده؟ بگو.

گفتم: بیایید بنشینیم زیارت عاشورا بخوانیم و از امام حسین کمک بخواهیم. این همه آدم ها می روند و از امام حسین مطلب مورد نظرشان را می گیرند. بیایید ما هم برویم در خانه امام حسین.

محسن و منوچهر کمی به هم و بعد به من نگاه کردند.

منوچهر: من تا حالا تجربه نکرده ام. نمی دانم چطور است.

محسن: من هم تا حالا نخوانده ام. چطور باید بخوانیم؟ چه کسی بخواند؟

گفتم: ای بابا یک جوری حرف می زنید که انگار اصلا کافرید. شما تا حالا نشنیده اید؟ تا حالا توی تلویزیون ندیده اید؟

محسن: چرا دیده ام. اما خودم نخوانده ام.

گفتم: خوب من می خوانم. من زیارت عاشورا دارم. بنشینید بخوانیم.

پس از کمی سکوت پذیرفتند. با قطب نما جنوب غربی را پیدا کردیم و به آن طرف نشستیم. می دانستیم قبله به طرف جنوب غربی است. من کتاب زیارت عاشورا داشتم. باز کردم و با بسم الله شروع به خواندن کردم. کم کم بچه ها هم شروع کردند به زمزمه کردن. خیلی چسبید. کلی دعا کردیم و از آقا امام حسین(ع) کمک خواستیم. پس از دعا، در درون خود احساس نیرو می کردیم.

محسن گفت: بچه ها با نشستن مشکلی حل نمی شود. باید حرکتی بکنیم. آماده شوید تا راه بیافتیم.

منوچهر که نگرانی در چهره اش پیدا بود گفت: اول باید مشخص کنیم که کدام طرف برویم.

محسن طرف جنوب را نشان داد و گفت: باید به این سمت برویم. روز اول که می آمدیم سر ظهر پشت ما به آفتاب بود. پس الان باید رو به آفتاب برویم.

من گفتم: اگر قرار است به طرف جنوب برویم پس چرا از کوه بالا برویم؟ بیایید از همین دره برویم. این دره رو به آفتاب می رود. ضمنا در این منطقه تا آنجایی که من می دانم مسیر رودخانه ها به طرف جنوب است.

حرف مرا پسندیدند. در مسیر رودخانه تا هنگام عصر پایین آمدیم. میزان برف کم بود. حدود پنجاه درصد زمینها خالی از برف بود. در مسیر بازگشت مقداری ریشه کندیم و خوردیم. ریشه های قبلی را هم خورده بودیم. خیلی بد مزه بود. حال آدم به هم می خورد. اما چاره ای نداشتیم. وقتی ریشه ها را می جویدم به یاد مردم ایران در زمان جنگ جهانی اول افتادم. یادم می آید در یک کتاب تاریخی خواندم که در جنگ جهانی اول در بسیاری از کشورها از جمله در ایران قحطی پیش آمد. وقتی نیروهای نظامی انگلیس وارد ایران شدند برای سیر کردن شکم سربازانشان مواد غذایی موجود در بازار را می خریدند. و اگر در بازار چیزی نبود به زور از انبارهای مردم بیرون می کشیدند. همین مسئله به شدید شدن قحطی در ایران دامن می زد. در همین دوران تعداد قابل توجهی از مردم با خوردن گیاه و ریشه خود را زنده نگه می داشتند. در همین کتاب نوشته بود عده ای از زنان و کودکان در حالی که مقداری علف در دست و در دهان داشتند در کنار جاده های خاکی افتاده و مرده بودند. بی اختیار اشک ریختم و گرسنگی و درماندگی خودمان از یادم رفت. به این فکر بودم که آن بیچاره ها چه کشیده اند. در دلم نسبت به انگلیسی ها تنفر ایجاد شد. چون از کشور دیگری آمده و اینجا را اشغال کرده و غذای این مردم را با زور و کلک می گرفتند و می خوردند. اما خود این مردم از گرسنگی آنقدر علف می خوردند تا می مردند. با خودم گفتم نکند ما هم مثل آنها بمیریم.

به هر حال راه را طی می کردیم. گاهی به پرتگاه می رسیدیم و مجبور می شدیم مسیر را دور بزنیم. همین دور زدن ها و وجود برف باعث می شد حرکت ما کند بشود. هر جا را نگاه می کردیم کوه بود و برف. امام حسین را صدا زدم و گفتم آقا دیگر رمقی نداریم کمک کن. تو همین فکر ها بودم که نگاهم به چیز عجیبی افتاد. در سینه کوه یک راه مال رو دیدم که به نظر می رسید چهار پایان از آنجا رفته اند و جای پایشان یک مسیر کوچک و باریک، ایجاد کرده است. برای بچه ها توضیح دادم. قبول کردند که آن مسیر را دنبال کنیم و سعی می کردیم آن مسیرهایی که رو به پایین هستند را برویم. همانطور که پایین می آمدیم منوچهر ناگهان ایستاد و گفت: بچه ها! بچه ها! اینجا را ببینید. اینها پشگل گوسفند است. به جان خودم گوسفند از اینجا رد شده.

او راست می گفت. نور امید در دل ما زنده شد. فریاد می زدیم خدایا شکرت. خدایا کمک کن. با شوق بیشتر مسیر را به طرف پایین کوه ادامه دادیم. اما غروب و تاریکی از راه رسید و مجبور شدیم شب را همانجا بمانیم.

همه بی رمق بودیم. دست و پایمان سست بود. نمی توانستیم محکم کار کنیم. پشمک هم گرسنه بود. لاغر و بی رمق شده بود. اما به اندازه ما شل و ول نبود. البته امروز ظهر یک موش چاق و چله شکار کرده بود. وقتی موش را می خورد به خوردنش نگاه می کردیم. از شدت گرسنگی آب به دهانمان می افتاد. اما چاره ای نبود. چادر را بر پا کردیم و خوابیدیم. هوا سرد بود اما نه به اندازه بالا. خیلی پایین آمده بودیم. وقت خواب دوباره خدا خدا گفتن و راز و نیاز شروع شد. صدای گریه مان درآمد. با راز و نیاز خوابمان برد.

صبح شده بود. هوا کاملا روشن بود. من اولین نفری بودم که بیدار شدم. بچه ها را بیدار کردم. قبل از جمع کردن چادر پیشنهاد دادم که زیارت عاشورا بخوانیم. منوچهر سکوت کرد و محسن با سر تایید کرد. سرکی بیرون کشیدیم و برگشتیم. نشستیم توی چادر و زیارت عاشورا را با هم از روی کتاب خواندیم. بعد از آن هم وسایل را جمع کردیم و حرکت کردیم. وسایل مان مخصوص کوهنوردی و سبک بود. اما از بس بی حال و بی رمق شده بودیم که احساس می کردیم توی کوله پشتی ما یک شتر خوابیده است. چاره ای نداشتیم. تا ظهر به راه خودمان ادامه دادیم. واقعا خسته بودیم. نفس را هم به زور می کشیدیم. به ناچار به ریشه گیاهان پناه می بردیم. کمی روی سنگها نشستیم. محسن، حسین جان حسین جان می گفت و نوحه ای را با خود زمزمه می کرد.

منوچهر: تو عمرم این همه به کسی التماس نکردم که تو این چند روز به خدا و امام حسین التماس کردم. نه روز است که بیرونیم. خسته شدم. دارم می میرم.

به یاد حرفهای پدرم افتادم. هر وقت به مشکل می خوردیم می گفت: خداوند در قرآن فرموده است که به بنده هایم سختی و مشکل می دهم تا به من پناه بیاورند و با من آشتی کنند. با خنده ای معنا دار رو به منوچهر کردم و گفتم: پسر می دانی؟ خداوند در قرآن فرموده است که بنده هایش را به سختی و بن بست ها می اندازد تا همه درها را بسته ببینند و به ناچار بسوی خدا بروند. شاید این سختی ها به این معنی باشد.

منوچهر با عصبانیت گفت: شازده کوچولو، سختی ها، نه مرگ. داریم می میریم. می فهمی؟ می دانی الان تو چه وضعیتی هستیم؟ دو روزه که غذا نخوردیم. نمی دانیم کجا هستیم. رمق تکان خوردن نداریم. داریم می میریم. می میریم آقا. می فهمی مرگ یعنی چه؟ و ناگهان بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد. می گفت: بیچاره سمانه. او چه گناهی دارد که در اول زندگی باید بیوه شود؟ گریه های بلند منوچهر ما را هم به گریه انداخت.

من هم که مرگ را جدی می دیدم با صدای بلند گریه می کردم  و می گفتم: خدایا ببخش. غلط کردیم. نگذار توی این وضعیت بمیریم. نه نماز، نه روزه، نه عمل خیر، هیچ چیز پس انداز نداریم. اگر بمیریم با چه رویی به ملاقات تو بیاییم؟ خدایا نجاتمان بده. اگر زنده برگردیم قول می دهم هیچ وقت نماز و سایر عبادتها را ترک نکنم. قول می دهم. خدایا کمکم کن.

محسن با گریه می گفت: خدایا اگر برگردیم و زنده بمانیم دیگر هیچ وقت نماز و روزه را ترک نمی کنم. خدایا به جان مادرم همیشه به مسجد می روم.

منوچهر از شدت بیحالی روی کوله پشتی اش دراز کشیده بود. گریه می کرد و با خودش حرف می زد. محسن یکمرتبه از جا پرید و با فریاد گفت: همه اش صدا زدیم حسین حسین، پس کو؟ حسین کجایی؟ این همه تو را صدا زدیم. پس چرا به داد ما نمی رسی؟ هی دور خودش می چرخید. دستهایش را بالا گرفته بود و به آسمان نگاه می کرد. همین طور که می چرخید و داد می زد. پایش سر خورد و به زمین افتاد. دستش زخم شد. نگاهی به دستش کرد و گفت: این هم از حسین. نجات که نمی دهد هیچ، زمین هم می زند. من از طرفی به اوضاع و احوالمان گریه می کردم و از طرفی به زمین خوردن محسن می خندیدم. پس از لحظاتی متوجه چیز بسیار مهمی شدم. علت سر خوردن محسن این بود که پایش روی یک پلاستیک رفته بود. پلاستیک سیاه رنگی که در مسیر افتاده بود. بی اختیار از جا پریدم و داد زدم: بچه ها مژده مژده. سریع پلاستیک را برداشتم و نشان دادم و گفتم: چرا نمی فهمید؟ می دانید این پلاستیک یعنی چه؟ یعنی اینجا آدم آمده است. این پلاستیک نشانگر این است که این مسیر باید مسیر رسیدن به جایی باشد.

همیشه با دیدن زباله هایی که در طبیعت رها شده بودند عصبانی می شدم. ولی این اولین باری بود که از دیدن پلاستیک زباله در طبیعت خوشحال شدم.

چند لحظه ای مات و مبهوت به هم نگاه کردند. تازه فهمیدند که چه خبر است. از جا پریدند و شروع به سرو صدا و هیاهو کردند. با صدای بلند می خندیدیم و فریاد می کشیدیم. روزنه ای از امید در دلهایمان پدید آمد. داد می زدیم که خدا خیلی باحالی یا امام حسین نوکرتیم و...

چند لحظه بعد با لحنی آرام به محسن گفتم: خیلی بی معرفتی!

محسن با تعجب پرسید: چرا؟ مگر چه کار کردم؟

گفتم: یادت رفت که با امام حسین چطوری حرف زدی؟ دیدی امام حسین چطوری راه را به ما نشان داد؟

محسن کمی سکوت کرد و به فکر فرو رفت و بعد سرش را رو به آسمان بلند کرد و آرام آرام شروع کرد به عذر خواهی. خدایا ببخش. غلط کردم. یا امام حسین به دل نگیر آقا. اشتباه کردم. تو حال خودم نبودم. یه چیزی گفتم. آقا جان خیلی با معرفتی. نوکرتم و....

خستگی و بی حالی یادمان رفت. سگ زبان بسته نشسته بود و به ما خیره شده بود. شاید هم در دلش به ما می خندید و می گفت اینها دیگر چه موجودات عجیب و غریبی هستند. معلوم نیست گریه می کنند یا می خندند. دعوا می کنند یا در صلح هستند. خوب اگر اینطور فکر می کرد حق داشت. ما خودمان هم نمی دانستیم چه کاره ایم!

تصمیم گرفتیم مسیر رودخانه را طی کنیم. کف رودخانه گاه گاهی آب دیده می شد. اما جاری نبود. با خوشحالی و بی حالی راه افتادیم. یک ساعتی آمدیم. اما متاسفانه به یک وضعیت خیلی بدی رسیدیم. دو طرف رودخانه صخره های بلند بود. و جلو رویمان پرتگاه بلندتر. معلوم بود که اینجا آبشار است. ماندیم که چه بکنیم. این لحظات دقیقا مانند خروج جان از بدن بود. هر سه افتادیم و دراز کشیدیم. سگ هم به ما نگاه کرد و نزدیک ما دراز کشید. عزا گرفته بودیم. تنها راه این بود که مقداری به عقب بر گردیم و از سینه کوه بالا برویم و صخره و آبشار را دور بزنیم.

منوچهر: بچه ها اینجا خیلی بد مسیر است. هیچکس اینجا نمی آید. ما بی خود می رویم. به جان خودم آن پلاستیک را هم باد آورده بود.

محسن باز شروع کرد به گریه و خدا خدا کردن. رمق تکان خوردن نداشتیم. پاهایمان از گرسنگی و بی رمقی می لرزید. رنگ به صورت نداشتیم. اصلا سگ بیچاره از یادمان رفته بود که چه می کشد. من در دلم گفتم: خدایا ما که قول دادیم آدم بشویم. قصد داری با ما چه کار بکنی؟ ما دیگر داریم می میریم. اگر می خواهی بکشی پس زودتر بکش که عذاب نکشیم. اگر می خواهی به سختی بیندازی که آدم شویم، خب ما که قول دادیم. خدایا غلط کردیم. آدم می شویم. آدم می شویم.

محسن: کاظم چرا داد می زنی؟ خب می خواهی آدم بشوی بشو، چرا جیغ و داد راه انداخته ای!؟

با صدای محسن به خودم آمدم. تازه فهمیدم که داشتم داد می زدم. منوچهر هم داشت توبه می کرد. به خدا قول می داد که دیگر هیچگاه خدا را فراموش نکند. یاد قصه حضرت موسی افتادم که با مردم رفته بودند بیرون شهر و دعا می کردند تا باران ببارد. وقتی دعایشان اجابت نشد، حضرت موسی(ع) از خدا پرسید چرا دعای ما اجابت نمی شود؟ خداوند در پاسخ فرمود: در بین شما یک گناهکار وجود دارد که هنوز توبه نکرده و آدم نشده.

با خودم گفتم نکند ما الکی با خدا حرف می زنیم. به زور نشستم و گفتم. بچه ها بنشینید کارتان دارم. منوچهر و محسن که دراز کشیده بودند گفتند: حالا نمی شود کارت را همین طوری بگویی؟ گفتم: نه، یک لحظه بلند شوید. بچه ها غرغرکنان نشستند. گفتم: بچه ها ما از این وضعیت نجات پیدا نمی کنیم. پس بیایید هر سه نفرمان توبه کنیم و به خدا قول بدهیم که واقعا آدم شویم. هیچگاه از این به بعد واجبات را ترک نکنیم و حرامهای الهی را انجام ندهیم. اگر هر سه نفر به طور جدی به سوی خدا برگردیم من مطمئنم که خدا ما را نجات می دهد.

محسن با پوزخند گفت: شوخی می کنی؟ چند روز است که داریم توبه می کنیم و غلط کردم غلط کردم می گوییم.

گفتم: توبه واقعی، نه لفظی. از ته دل، نه با فکر اینکه وقتی برگشتیم بعد از یک مدت دوباره کارهای سابق را پیش بگیریم. خدا که دشمن ما نیست. خدا دوست دارد ما آشتی کنیم. این ما بودیم که از خدا روبرگردانده بودیم. وگرنه خدا که بد ما را نمی خواهد.

منوچهر: دیوانه شدید؟ خیلی امید دارید که از اینجا نجات پیدا کنیم؟ قول بدهیم که آدم شویم؟ ما تا چند ساعت دیگر می میریم. دیگر نیازی به قول دادن نداریم. برای این کارها دیگر خیلی دیر شده.

گفتم: اگر هم نجات پیدا نکردیم لااقل توبه کرده از دنیا می رویم و بار گناهانمان کمتر می شود.

بچه ها با تردید به هم نگاه کردند. نگاهشان نشان می داد تسلیم خواسته من شده اند و موافقند. قبول کردند. هرکدام در دلمان و با زبان خودمان با خدا حرف می زدیم و قول و قرارهایی می گذاشتیم تا به آنها عمل کنیم.

محسن دست خود را دراز کرد و گفت: بیایید با هم دست بدهیم که اگر زنده ماندیم از این به بعد نماز و مسجد و دوری از گناه یک پای ثابت زندگیمان بشود. قبول؟ ما قبول کردیم و دستهای محسن را به نشانه قول و تایید فشردیم. بعد دستهایمان را رو به آسمان بلند کردیم و با هم صلواتی فرستادیم و دستمان را به صورتمان کشیدیم.

منوچهر با بی حالی گفت: بچه ها برویم. الان غروب می شود. امشب شب آخر است.

راه افتادیم. کمی برگشتیم عقب و با زور از سینه کوه خود را بالا کشیدیم و از بالای صخره ها عبور کردیم و سپس با مکافات خود را به پایین دره رساندیم. محسن دسته گل به آب داد و سقوط کرد. حدود ده متر مانده بود به کف دره برسیم. پایش روی سنگها لغزید و افتاد. چند بار غلتید و کمی سر خورد تا به کف دره رسید. ما سریع خود را به بالای سرش رساندیم. دیگر حال بلند شدن نداشت. حالت تهوع پیدا کرد. حالش خیلی بد بود. نمی توانست حرکت کند. با ناله و نفس نفس زنان و در حالی که از درد و ناراحتی قطره اشکی از گوشه چشمانش می غلطید گفت: ای خدا ما که قول دادیم. پس چرا...؟ دیگر نای تمام کردن جمله اش را نداشت.

منوچهر با شوخی گفت: ای کلک، شاید قولت قلابی بوده؟

او را در حالی که می نالید بلند کردیم و سرازیری دره را پیش گرفتیم. سعی می کردیم با ملایمت تکانش بدهیم تا درد کمتری حس کند. حدود دو کیلومتر راه رفتیم و کمی نشستیم. توان ادامه دادن راه را نداشتیم. به ریشه گیاهانی که قابل خوردن بود حمله کردیم.

منوچهر: بچه ها بیایید برای آخرین بار زیارت عاشورا بخوانیم. ما که دیگر نمی توانیم به پیاده روی ادامه دهیم، حداقل یک زیارت عاشورا خوانده باشیم.

مثل اینکه رویارویی با مرگ واقعا اثر کرده بود. حالا دیگر منوچهر هم پیشنهاد خواندن زیارت عاشورا می داد.

محسن: من می گویم کمی دیگر برویم. وقتی نفسمان برید آن موقع بنشینیم و بخوانیم تا نفسی هم تازه کنیم. قبول کردیم. راه افتادیم. اولین پیچ را که پشت سر گذاشتیم به یک دو راهی رسیدیم. نمی دانستیم کدام راه را برویم. درمانده شدیم. نشستیم و زیارت عاشورا خواندیم. آنچنان می خواندیم که گویی آخرین زیارت عاشورای عمرمان است. بعد از زیارت هنوز آرام آرام ناله می زدیم. دیگر حس ناله زدن هم نداشتیم. ناگهان سگ برخاست و رو به یکی از مسیرها ایستاد و سپس کمی جلو رفت و پارس کرد. چند بار پارس کرد. ما ترسیدیم. احتمال دادیم باز هم سر و کله گرگها پیدا شده باشد. صدای پارس سگ به کوه می خورد و بازمی گشت. دقیق تر که گوش دادیم فهمیدیم انعکاس صدای پشمک نیست. صدای یک سگ دیگر است. با صدای پشمک فرق داشت.

منوچهر هیجان زده و با حیرت گفت: بچه ها حتما کسی آنجاست و گرنه نباید سگی باشد.

محسن با ناله و لحنی ملتمسانه گفت: یا حسین، دیگر داریم می میریم، آقا ایندفعه دیگر نجاتمان بده.

به سختی از جایمان بلند شدیم و زیر بغل محسن را گرفتیم و به طرف مسیری که صدای پارس سگ می آمد رفتیم. هر قدمی که بر می داشتیم احساس می کردیم که آخرین قدم است. وزن محسن هم احساس سنگینی و سختی بیشتری به ما می داد. بعد از چند دقیقه پیاده روی که مثل یک سال برای ما بود و پشت سر گذاشتن چند پیچ و خم، چیزی توجه ما را جلب کرد. یک ساختمان قدیمی در فاصله پانصد متری بالای کوه رو بروی ما قرار داشت. نمی دانستیم باید امیدوار شویم یا نه. شاید فقط یک ساختمان متروکه بود. شاید هم کسی در آنجا پیدا می شد. در همین افکار بودم که احساس کردم سنگین تر شدم و به سمت زمین کشیده شدم. نگاهی به منوچهر و محسن انداختم. محسن از حال رفته بود و وزنش روی من و منوچهر افتاده بود. محسن را روی زمین خواباندیم. این کلبه آخرین امیدمان بود. منوچهر با خستگی گفت: تو پیش محسن بمان. من با پشمک می روم ببینم چه خبر است. منوچهر بالا می رفت و من با دلهره دعا می کردم که کسی در آنجا باشد. گاهی نگاهی به محسن که از حال رفته بود می انداختم وخودم را نفر بعدی که قرار بود از حال برود تصور می کردم و گاهی به بالا رفتن آرام و سنگین منوچهر خیره می شدم. خیلی طول کشید تا منوچهر که کاملا بی رمق شده بود و تقریبا دیگر روی زمین می خزید به بالای کوه برسد. صدای پارس سگها هنوز می آمد. منوچهر از دید من ناپدید شد. احساس سرگیجه و حالت تهوع کردم. روی زمین دراز کشیدم و چشمانم را بستم. کمی گذشت. صداهایی گنگ می شنیدم. نمی توانستم  چشمهایم را باز کنم. احساس کردم از روی زمین بلند شدم. به زحمت چشمانم را باز کردم. باور کردنی نبود. نمی دانستم خوابم یا بیدار. من روی دوش یک نفر بودم که داشت از کوه بالا می رفت و کمی عقب تر محسن را می دیدم که روی دوش یک غریبه است. و یک نفر دیگر که کنار ما با سگش می آمد. ولی منوچهر را ندیدم. لبخندی زدم و آرام چشمانم را بستم.

وقتی بیدار شدم صبح بود. منوچهر و محسن کنارم بودند. در یک کلبه روستایی. از جایم بلند شدم و به بیرون کلبه رفتم. احساس کردم دستی روی شانه ام قرار گرفت. برگشتم. منوچهر بود. نگاهی پرسشگرانه به او انداختم. خندید و گفت: دیروز که بالا رفتم دیدم آن ساختمان یک طویله است و کمی دورتر کلبه های روستاییان دیده می شد. چند نفر مرا دیدند و به سراغم آمدند. برایشان توضیح دادم که گم شدیم و دو تا از دوستانم کمی پایین تر منتظر من هستند که یکی از آنها از کوه افتاده و بیهوش است. آنها مرا به اینجا آوردند و غذا دادند و بعد شما را آوردند و کمی غذا دادند. یادت نیست؟

با تعجب گفتم: غذا دادند؟ به من؟ اصلا یادم نیست؟ اصلا متوجه نشدم. من پایین کوه از حال رفتم.

منوچهر بلند خندید و گفت: ای سوسول، دیدم وقتی آوردند از حال رفته بودی.

منوچهر آرام شد. نگاهی به آسمان انداخت و گفت: دیدی بالاخره خدا نجاتمان داد. دیدی بالاخره زیارت عاشوراها و حسین حسین گفتن ها جواب داد. من واقعا فکر نمی کردم دیگر نجات پیدا کنیم.

گفتم: آره، من هم واقعا ناامید شده بودم. خدا در ناامیدانه ترین لحظات به دادمان رسید. آهی کشیدم و گفتم یا امام حسین! قربانت بروم آقا.

صدای محسن که من و منوچهر را صدا می زد ما را از حال خودمان خارج کرد. به منوچهر اشاره کردم که صبرکن. رفتم از داخل حیاط یک دسته علف خشک شده و تیغ کندم و گفتم برویم تو. وارد اتاق شدیم و گفتیم: به به، مریض ما چطوره؟ ببین برای عیادتت دسته گل آوردیم. خندید و گفت مسخره ها. منوچهر گفت: ولی بچه ها اگر این آدم ها را نمی دیدیم الان این دسته گل را باید روی قبرمان می گذاشتند. با هم خندیدیم.

محسن گفت: ماجرا چیه؟

منوچهر گفت : ااااه، حالا باید از اول برای این آقا تعریف کنیم.

صدای در اتاق آمد. یک مرد روستایی با یک سینی بزرگ پر از صبحانه وارد اتاق شد و بعد از احوال پرسی ما را تنها گذاشت. ما هم مثل قحطی زده ها به سینی حمله کردیم.

چند سالی از آن حادثه دردناک و فراموش نشدنی می گذرد. اما با همه سختی ها و با مرگ دست و پنجه نرم کردن هایش برای ما خیر و برکت های زیادی داشت. یادم نمی آید که از آن وقت تا به حال نماز ما سه نفر قضا شده باشد. از همان سال برای تشکر از امام حسین(ع) هر ساله هیئت سینه زنی راه می اندازیم و مخارجش را خودمان می دهیم.

 

پایان

.