زوج ممتاز
زوج ممتاز
دم در ایستاد. نگاه کرد. یک مرتبه زد زیر خنده. من تعجبم بیشتر شد.
گفتم: چیه؟ چی شده پهلوان؟ تا یک دقیقه پیش، شیشه ی ترشی بودی! یک دفعه شیشه ی عسل شدی!؟
با خنده گفت: آره. مگر خبر نداری چی شده؟ زنه باز فرار کرده.
یک مرتبه از جا پریدم. به طرف حیاط دویدم. داد میزدم پس شما کجا بودید؟ ول کردید همین جوری رفت؟ با چه مکافاتی به خانه آورده بودم.
مرتضی که هنوز می خندید گفت: نترس بابا. وقتی من می خندم یعنی همه چیز روبراه است.
گفتم: جان مادرت بگو کجا رفت؟
مرتضی: از دست تو فرار کرد. گفت می روم خانه حاج رحمان دایی.
گفتم: چرا گذاشتی برود؟
مرتضی رو ترش کرد و با عصبانیت گفت: می خواستی اذیت نکنی. پدر این بیچاره را درآوردی. مگر اسیر آورده ای؟ شب و روز عین کارگر تو خانه کار می کند. لباست را می شوید، ناهار و شامت را درست می کند، خانه ات را آب و جارو می کند. بعدش هر شب باید غرغر تو را بشنود. آخه نامرد بی معرفت چه گناهی کرده که هی کتکش می زنی؟
گفتم: مرتضی جان! آخه داداش من! مگه زن هم این همه حرف می زند؟ باید آدمش کنم.
مرتضی: بنشین بابا! هنوز خودت آدم نشدی، می خواهی او را آدم کنی!؟
خواستم از در حیاط بیرون بروم. قصد داشتم بروم شیوا را برگردانم. اما مرتضی از پشت مرا گرفت و محکم کشید و برگرداند داخل حیاط. نتوانستم حرفی بزنم. آخر هر چه باشد برادر بزرگتر است. خیلی عصبانی بود. چشمهایش سرخ شده بود.
با عصبانیت گفت: نفهم خان! یک دفعه دیگر روی او دست بلند کنی با من طرفی. فهمیدی؟ سکوت کردم. راستش کمی ترسیدم. جلو آمد. با کف دست به سینه ام کوبید و گفت: همین الان میروی سر و صورتت را آب می زنی مثل بچه آدم می رویم خانه بابا. شام را می خوریم. از شیوا عذر خواهی می کنی بعدش هم دستش را می گیری و می آوری خانه. فهمیدی؟ خواستم حرف بزنم اما مرتضی داد زد: حرف نزن برو آماده شو.
آماده شدم و به خانه پدرم رفتیم. بیچاره شیوا ترسیده بود. پدرم اولش هیچی نگفت. اما بعد از شام کم کم شروع کرد. چندتایی نصیحت کرد. پشت سرش هم عصبانیت. نزدیک بود بلند شود و حسابی کتکم بزند. هر چی گفت، من سکوت کردم. فقط سرم را تکان می دادم و تایید می کردم. بعد از کمی نصیحت و دعوا، آرامش حکم فرما شد. من به شیوا گفتم: چرا آمدی اینجا؟ گفت: خانه دایی رحمان خودمه. نمی توانم یک سری به دایی و زن دایی بزنم؟ با خودم گفتم عجب غلطی کردم که با دختر عمه ام ازدواج کردم. تا اتفاقی می افتد به خانه پدرم می آید و می گوید به خانه دایی ام آمده ام. نمی دانم این زن مهره مار دارد!؟ پدر من هم عوض اینکه از من حمایت کند از دختر خواهرش حمایت می کند. تا اعتراض می کنم می گوید شیوا عروس گل خودم است.
پدرم به مادرم گفت: دختر عمو به ما چایی نمی دهی؟ پدر و مادرم باهم دختر عمو و پسر عمو بودند. ازوداج فامیلی در اقوام ما زیاد است. ازدواج فامیلی فایده های زیادی دارد. ما معمولا در مشکلات نمی مانیم. چون اکثر ما، فامیل نسبی هستیم. به همین خاطر در مشکلات دست هم را می گیریم.
مادرم بلند شد و از پیش من رد شد و گوش مرا گرفت و کشید و گفت: بی عرضه، حیف شیوا که عمرش را به پای تو گذاشته. خجالت نمی کشی؟ پاشو بیا ببینم.
به دنبال مادر، غرغرکنان به آشپزخانه رفتم و گفتم: مادر تو مرا ول کرده ای و از شیوا حمایت می کنی؟ درست است که مادر شیوا دختر عمویت است، اما من هم پسرت هستم.
مادر: پسرجان من به خاطر دختر عمو بودن مادرش از او حمایت نمی کنم، بلکه به خاطر این که او دختر لایق و فهمیده و اهل زندگی است، حمایت می کنم. اما تو نمی فهمی! این میوه ها را ببر تا من چایی بریزم.
مقداری میوه آماده کرده بود. میوه ها و پیش دستی ها را آوردم و برای همه میوه گذاشتم. اما به شیوا ندادم. پدرم یک نگاه وحشتناکی به من کرد. مثل برق برای شیوا پیش دستی و میوه بردم. بعدش هم رفتم چایی آوردم. پدرم با چشم و ابرو به شیوا اشاره کرد. من هم اولین چایی را به شیوا دادم. تازه مشغول خوردن شده بودیم که زنگ به صدا درآمد. عمه جان با شوهرش بودند. من که خشکم زد. یک فاتحه غلیظ برای خودم خواندم. شیوا به استقبال پدر و مادرش رفت. هر لحظه منتظر یک کودتای عظیم بودم. زیر چشمی عمه را می پاییدم. او هم زیر چشمی مرا می پایید. واقعا به من به چشم یک شکار نگاه می کردند. با خودم فکر می کردم که الان این خواهر و برادر، مرا چگونه کتک خواهند زد. نحوه مشت و لگد خوردنم را مجسم می کردم. فکر فرار که اصلا به سرم نمی زد. چون داداش مرتضی مثل ببر راه فرارم را بسته بود. او نزدیک در نشسته بود. تصمیم گرفتم به بهانه دستشویی از خانه خارج شوم. به همین بهانه کمری راست کردم و آهی کشیدم و اطراف را نظر انداختم تا وضعیت را بسنجم. آه من همان و قیام و شورش خانواده همان.
عمه جان گفت: آره عمه جان، آه بکش. این هفته دوبار شیوا را زدی خسته شدی. عضلاتت گرفته، باید آه بکشی.
شیوا گفت: ببین بازوم رو. کبود شده. ببین پام رو سیاه شده. بخاطر اون مشت و لگدهایی که پرتاب می کردی اینجوری شده.
من سرخ شدم. عرق شرمندگی رو صورتم نشست. راست می گفت. بدجوری کتکش زده بودم. خودم هم کمی دلم سوخت. داشت گریه می کرد.
پدرم گفت: بابا جان! تو که لگد زدی، لطفا یک کمی هم گاز می گرفتی تا کامل کنی. مرتضی خندید. فهمیدم برای چه می خندد. چون لگد زدن و گاز گرفتن مال آدم ها نیست. یک تکانی خوردم و کمی جابجا شدم و حالت نیمه بلند شدن به خودم گرفتم. مرتضی هم تکانی خورد و حالت بلند شدن به خود گرفت. دیدم هوا پس است. آرام نشستم. مرتضی هم نشت. می دانستم بلند شوم موجب تحریک جماعت خواهم شد. و اگر هم سرپا باشیم هر کس هر چه در دست دارد بر سر من می کوبد. به خودم فشار آوردم تا کمی اشک از چشمانم خارج شد. بعد با حالت گریه گفتم: غلط کردم. من نمی خواستم اینطور بشود.
عمه جان رو به مادرم کرد و گفت: می بینی دختر عمو جان. این شازده نمی خواسته این طور بشود. خدا رحم کرده. وگرنه اگر می خواست این طور بشود، الان تو قبرستان سر قبر بچه ام باید خوش و بش می کردیم.
پدر شیوا که تا حالا سکوت کرده بود طاقتش را از دست داد. بلند شد آمد طرف من و دست مرا گرفت و بلند کرد و کمی بازوهای مرا مالید. سرم پایین بود. دیگر راستی راستی می خواستم گریه کنم. یک مرتبه ضربه محکمی به بازویم زد. داد زدم. یک لگد محکم هم به کمرم زد. دیگر داد نزدم. فهمیدم هرچه سر و صدا کنم آنها بیشتر هیجانی می شوند و آمادگی بیشتری برای یک حمله همه جانبه پیدا می کنند.
مرتضی گفت: خاک بر سرت. حیف این زن نیست. تو عین تمساح آفریقایی می مانی. گفتم: به تو ربطی ندارد. تو به خاطر خودت حرص می زنی. می خواهی همه را خر کنی تا دخترشان را بگیری.
همین که گفتم همه را خر کنی، مثل اینکه زمین رانش پیدا کرد و در یک آن همه را روی سر من ریخت. فقط همین را فهمیدم که اولین سیلی را پدرم به من زد. تا به خودم بیایم تعداد زیادی دست و پا را در بدن خودم حس کردم. همه با هم در یک لحظه مرا زدند و رفتند. روی زمین افتادم. احساس سوزش شدیدی در گوشم می کردم. نمی دانم چه شد. آیا کشیدند؟ یا گاز گرفتند؟ آخ آخ کردم بلند شدم. آقا مرتضی با کف دستهای بزرگش محکم به سرم کوبید. یک لحظه دیدم نشسته ام. تمام بدنم درد و سوزش داشت. اما خیالم راحت شد. چون طوفان وزید و تمام شد. می دانستم که دلها خالی شده. دیگر کسی با من کاری ندارد.
هر کس یک چیزی می گفت. جرأت نداشتم حرف بزنم. همان یک باری که جواب دادم، برایم بس بود. سکوت کردم. جماعت حاضر در خانه هم کمی غر زدند تا دلشان خالی شد. کم کم سکوت همه جا را فرا گرفت. دوباره صدای زنگ در به صدا در آمد. زود از جا پریدم که بروم در را باز کنم. البته قصد داشتم از همین فرصت استفاده کنم و از خانه بیرون بروم. آقا مرتضی هم همزمان با من بلند شد و با دست به من اشاره کرد که بنشینم. ناچار نشستم. خودش رفت و در را باز کرد. عمو طاهر بود. وارد خانه شد. همه به احترامش بلند شدند. من هم بلند شدم. حدس زدم یک خبرهایی هست. وگرنه عمو طاهر، این وقت شب به خانه پدرم نمی آید. او وکیل دادگستری بود. همین طور که سرپا بودم، کم کم خودم را به طرف در خروجی کشاندم تا بلکه یک جوری فرار کنم. مرتضی که دم در ایستاده بود و یک دست به کمر داشت به من چپ چپ نگاه کرد. من هم خودم را زدم به آن راه که اصلا هیچ خبری نیست و مثلا می خواستم فقط جایم را به میهمان بدهم. برگشتم نشستم. بزرگترها از برخورد من و شیوا حرف می زدند. آخرش قرار شد یک قانون برای ما بنویسند که بر اساس آن قانون زندگی کنیم. ابتدا عمو طاهر با توضیحاتش داشت مرا توجیه می کرد.
گفت: عمو جان، پهلوان جان، اگر گوش هایت می شنوند باز کن خوب بشنو ببین چه می گویم. حواست هست یا نه؟
سرم را تکان دادم و گفتم: بله بله. گوشم با شماست.
عمو طاهر گفت: پسرجان! زن اصلا وظیفه کار کردن ندارد. می فهمی؟ پسرجان! تو وظیفه داری تمام نیازهای زن را برطرف کنی. می فهمی؟ اول اینکه زنت لباسهایت را می شوید ولی وظیفه ندارد، بلکه لطف می کند. دوم اینکه خانه ات را آب و جارو می کند ولی وظیفه ندارد، بلکه لطف می کند. سوم اینکه ناهار و شامت را درست می کند تا بخوری و بازوهایت قدرت بگیرد. می فهمی؟ اما وظیفه ندارد بلکه لطف می کند. چهارم اینکه ظرفهایت را می شوید. پنجم اینکه فردا باید بچه ات را رسیدگی کند. کثافت بچه ات را بشوید، به او شیر بدهد، غذا بدهد، جمع و جورش کند. می فهمی؟ هیچ کدام از اینها وظیفه زن نیست. اما این زن بیچاره این همه برای تو زحمت می کشد. لطف می کند. مزدی هم که از تو نمی خواهد. در حالیکه می تواند برای همه اینها مزد بگیرد یا اصلا هیچ کدام را انجام ندهد. نادان قلی خان! پس کی می خواهی بفهمی که زنت این همه لطف می کند و هیچ چیز نمی خواهد!؟ عوض تشکر او را کتک می زنی!؟ خیلی بی غیرتی. خیلی نامرد وحشی هستی. واقعا نادان قلی هستی. لطف زن را اینجوری پاسخ می دهند؟
داداش مرتضی خندید و گفت: عجب زوج ممتازی. نادان قلی خان مرد با لطف قلی خان زن. همه زدند زیر خنده.
از آن روز به بعد همه به ما می گفتند زوج ممتاز. پایم را کج می گذاشتم می گفتند نادان قلی خان. هر وقت به خانه ما می آمدند به شیوا می گفتند: لطف کن چایی بیاور. لطف کن شام بیاور. لطف کن فلان کار را انجام بده.
خلاصه؛ عمو طاهر بعد از کلی نصیحت و تذکرات قانونی، کاغذ و قلم طلبید و قانون زندگی ما را یکی یکی نوشت. وسط نوشتن گاه گاهی یک زیر چشمی به من نگاه می کرد. بعد از این که نوشتن تمام شد، کاغذ را بالا آورد و شروع به خواندن کرد. همه گوش می دادند.
الف) زن وظیفه ندارد کار کند پس شیوا در خانه هیچ کاری انجام نمی دهد.
ب) تمام کارهای خانه به عهده منوچهر است. که می تواند خودش انجام دهد یا خدمتکار استخدام کند.
ج) تمام نیازهای شیوا باید توسط منوچهر همراه با احترام تهیه و تقدیم شود.
د) شیوا هر کاری که در خانه انجام می دهد می تواند مزد طلب کند و منوچهر موظف است بپردازد.
ه) منوچهر هیچگونه حق دست درازی و توهین به شیوا را ندارد.
و) اگر منوچهر کوچکترین حرکتی بر خلاف قوانین انجام دهد باید مجازات شود. که این مجازات را پدر و مادر منوچهر و شیوا تعیین می کنند. در غیر این صورت باید به قانون سپرده شود.
گفتم: کی اینها رو گفته؟
عمو طاهر: این قانون خداست. تا حالا بخشیدیم و اجرا نکردیم. اما حالا می خواهیم اجرا کنیم. به شیوا نگاه کردم. داشت گل از گلش می شکفت. خیلی حال می کرد. هر چقدر او خوشحال بود من حالم گرفته بود. با خودم می گفتم آخه احمق الدوله، نانت نبود، آبت نبود، این خرابکاری هایت چه بود؟ بیچاره در خانه داشت کار می کرد. هیچ چشم داشتی هم نداشت. تو با پررو بازی و گردن کشی مشکل درست کردی. تازه فهمیدم چه کار کردم. چقدر لطف مفت، که شامل حالم بود را از دست دادم.
عمو طاهر رو به جماعت کرد و گفت: خوب حالا باید امضا کنید. بعد هم بلند شد کاغذ را پیش پدر و مادرها و بعد من و شیوا آورد و از همه امضا گرفت. دست آخر مرتضی و خودش هم امضا کردند. بدجوری تو فشار افتادم. نگاهی به مرتضی انداختم. با چشم و ابرو اشاره ای کرد، اما نفهمیدم چه می گوید. با سر به او فهماندم که حرف تو را نفهمیدم. دوباره چشم و ابرویش را چرخاند. من هم سرم را چرخاندم. یک مرتبه با صدای بلند گفت: پسرجان می گویم دو دستی محکم بکوب توی سرت.
: چرا بکوبم. مگر مرض دارم؟
: آخه مرض که چه عرض کنم. مرض ها داری. وقتی قدر زن و زندگی ات را نمی دانی باید چوبش را بخوری تا قدردان شوی. زنت کم برایت کار کرده؟ کم برایت مایه گذاشته؟ حالا دست درازی می کنی؟ بکش. بکش که حقت است.
راست می گفت. من در حق او ظلم کرده بودم. او مجانی همه کارهای زندگی ام را انجام می داد. حالا مجبور بودم طبق قانون خدا و قانون کشور و از همه بدتر طبق قانون عمو طاهر همه کارهای زندگی ام را خودم انجام دهم.
تا چند روز غذا می خریدم و یا از خانه مادرم می آوردم. گاهی اوقات هم تخم مرغ نیمرو می کردم یا املت می پختم. زمانی که غذا می خریدم، شیوا بعد از خوردن غذا می گفت: الهی شکرت. چه غذای خوش مزه ای بود. اما زمانی که خودم غذا را می پختم، بعد از غذا و بعد از شکر خدا، به من می گفت: دست گلت درد نکنه. خیلی خوش مزه بود. خیلی چسبید.
حاضر بودم یک هفته گرسنه بمانم اما از شیوا این جوری نشنوم. چون می دانستم او با این تشکر قصد داشت حرص مرا در بیاورد. مجبور بودم هم غذا بپزم و هم طعنه های ظریف شیوا را بشنوم. سفره انداختن و جمع کردن و شستن ظرف ها خسته ام کرده بود. شیوا مخصوصاً روبروی من می نشست و ناخن هایش را سوهان می کشید یا کمی کتاب می خواند. هیچ کاری از دستم نمی آمد. فقط تحمل می کردم و دلم آتش می گرفت. لباسهای چرک گوشه حمام جمع شده بود. خانه نیاز به جارو کردن داشت. خلاصه اینکه وضعیت زندگی خیلی ریخت و پاشیده بود.
به من سخت می گذشت. می خواستم از شیوا خواهش کنم که مرا ببخشد و کارها را انجام دهد، اما غرورم اجازه نمیداد. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا راهی پیدا کنم که هم شیوا کارهای خانه را انجام دهد و هم غرورم نشکند. گاهی دیر از کار بر میگشتم. گاهی به محض رسیدن به خانه اظهار خستگی می کردم و یک لقمه نان خالی می خوردم و می خوابیدم. و از همین کارها می کردم.
یک شب شام نخوردم و گفتم که خستهام و خیلی زود خوابیدم. تازه چشمهایم گرم شده بود که زنگ خانه به صدا درآمد. لحظاتی بعد، پدر و مادرم و پدر و مادر شیوا و مرتضی و حاج عمو طاهر وارد خانه شدند. من زود رختخواب را جمع کردم و به جمع میهمانان گرامی پیوستم.
بعد از حال و احوال و رفع خستگی، پدرم گفت: شیوا جان، شام خوردید؟
شیوا با عجله گفت: نه دایی جان. شام نخوردیم.
مادر شیوا گفت: دیدی داداش جان. گفتم که اینها دیر شام میخورند.
مرتضی: زن داداش شام را بیاور که بدجوری گرسنهایم. آخه مامان گفت شام برویم پیش بچه ها. ما هم از ذوق دست پخت آقا منوچهرخان عزیز چیزی نخوردیم. البته عمه جان از دامادش حمایت کرد و گفت که این طفلک منوچهر تازه پایش به آشپزخانه باز شده و ممکن است نتواند غذای چندین نفر را آماده کند.
شیوا: نه خیر آقا مرتضی. این حرفها چیه! تو این چند هفته که من دست پخت آقا منوچهر را میل کردهام، کلی چاق شدهام. نمیدانی چقدر غذاهایش خوش مزه است. مگه نه منوچهر؟
گفتم: بله. خیلی.
مادرم بلند شد یک گشتی تو اطاقها و خانه و زندگی ما زد و برگشت و گفت: منوچهر! این چه وضعی است که درست کردی؟ نه آب و جارویی؟ نه رخت و لباسی؟ همه چیز به هم ریخته است؟
عمو طاهر: عیب ندارد دخترعمو. کمکم یاد می گیرد. فعلاً به فکر شام باشید.
من بلند شدم و با کمی من و من کردن گفتم: الآن زنگ می زنم شام بیاورند و فوراً زنگ زدم از بیرون هشت دست چلو جوجه کباب آوردند. زمان پرداخت پولش کمی دود از سرم بلند شد. با خودم گفتم باید یک فکری بکنم این جوری که نمی شود. بعد از شام آهسته به مرتضی گفتم: بابا! بیانصاف یک کاری بکن. پدرم در آمد. هم کار بیرون. هم کار خانه. دارم میمیرم. جان منوچهر یک کاری بکن. مرتضی هم قول داد کاری بکند.
بعد از شام مرتضی گفت: آقا منوچهرخان عزیز! نمیخواهی کمی میوه بدهی که شام را هضم کند.
گفتم: الآن چایی میآورم.
مرتضی: آن که از وظایف شماست قربان، میوه. میوه. چایی نوشیدنی است. اما میوه خوردنی است.
شیوا که پیش میهمانان نشسته بود و گل میگفت و گل میشنید گفت: آقا مرتضی کمی صبر داشته باشید. الآن چایی میآورد و تا شما چایی را بخورید میوه هم می خرد، میآورد، میشوید و پیش میهمانان عزیز و نازنین میگذارد.
به هر ترتیبی بود آن شب میهمانان را راهی خانه هایشان کردیم. اما من کمکم داشتم قدر شیوا را میدانستم. چند شب بعد یک دسته گل با یک کیلو بستنی میوهای خریدم و به خانه آمدم و همراه با احترام به شیوا تقدیم کردم. سپس زنگ زدم دو دست شام باب میل شیوا آوردند.
آن شب شام را زود خوردیم. بعد از شام سعی میکردم مزه بریزم تا دل شیوا را بدست بیاورم. پس از ساعتی بستنی را از فریزر آوردم و با هم خوردیم. درد دل میکردم. از سختی کار بیرون می گفتم تا شاید دل شیوا به رحم بیاید.
گفتم: میدانی شیوا، واقعاً کار بیرون سخت است. وقتی آدم به خانه میرسد، مثل مرده میافتد.
شیوا: آره. آره. راست میگویی. سعی کن کمتر کار کنی که به کار خانه هم برسی. وگرنه از پا در میآیی.
گفتم: اتفاقاً همین هم به فکرم رسید. ولی خوب دیدم انصاف نیست که من کم کار کنم و زن و بچهام از امکانات زندگی بی بهره بمانند.
شیوا: نه عزیزم. این حرفها چیه؟ بچه که نداریم. من هم یک لقمه غذا میخواهم و یک دست لباس. که خدا را شکر اینها هم فراهم است. تو هم که مثل من هستی. پس این همه کار برای چه؟
گفتم: نه من که غیرتم قبول نمیکند.
شیوا: آخِی. خدایا شکرت. چه مرد با غیرتی نصیبم کردی. کار بیرون را انجام میدهد. کار خانه را هم انجام میدهد. مثل پلنگ، خستگی را خسته کرده است. رحمت خدا بر این همسر پرکار و مهربانم.
هرچه می گفتم، او یک جوری جوابم را میداد. البته در جوابهایش نیش زدن هم بود. اما مؤدبانه میگفت که من نتوانم کاری بکنم. تصمیم گرفتم به سیم آخر بزنم. و اظهار ندامت و پشیمانی بکنم، و از او عذر خواهی بکنم و خواهش کنم که کارها را انجام بدهد.
بالاخره گفتم: شیوا جان، نوکرتم. میدانی قضیه چیست؟
شیوا: آقای خانه بهتر میداند. من چه بدانم. اصلاً نیازی نیست که من بدانم. بلند شو بخوابیم.
گفتم: نه! نه! یک موضوع مهمی است که میخواهم بگویم. میدانی؟ حرف راستش من از کارهایم پشیمانم.
شیوا: عیبی ندارد. کمکم یاد میگیری. الآن غذا پختنت، لباس شستنت، خانه جارو کردنت نسبت به قبل خیلی بهتر شده است. وقتی کامل یاد گرفتی، درست انجام میدهی و دیگر پشیمانی در کار نخواهد بود.
او دست مرا خوانده بود. فهمیده بود من چه قصدی دارم. به همین خاطر، موضوع را عوض میکرد و با زیرکی نمیگذاشت اصل مطلب را بگویم. شیوا بلند شد برود. اما من دستش را گرفتم و نشاندم.
لحظاتی به چشمهایش خیره شدم و گفتم: شیوا جان! من میدانم در حق تو بدی کردم. واقعاً پشیمانم.
شیوا: یک چیزی بپرسم، راستش را می گویی؟
: بله. راست میگویم.
: قسم بخور که راست میگویی. اما اگر نخواستی جواب بدهی میتوانی سکوت کنی.
: به جان پدر و مادرم راست میگویم.
: الآن که میگویی پشیمانم، آیا فشار کار پشیمانت کرده است یا مرا دوست داری و واقعاً و قلباً از رفتارهایت پشیمان شدهای؟
در جواب ماندم. سکوت کردم. قرار بود راست بگویم. من به خاطر فشار کار پشیمان شده بودم. به چشمهایش نگاه کردم. مظلومیت را در نگاهش میدیدم. مدتها برای من زحمت کشیده است. مرا واقعاً دوست دارد. اما من همسر خوبی نبودم. الآن هم که اظهار پشیمانی میکردم برای این بود که کارها را به گردن او بریزم. از این نامردیام بدم آمد. بلند شدم به کوچه رفتم. در خلوتی نشستم. گریهام گرفت. گفتم خدایا مرا آدم کن. واقعاً چه جانوری هستم. چرا از عشق و مهر و محبت سوء استفاده می کنم.
صدای ترمز تاکسی سکوت مرا در هم شکست. مرد میان سنی از تاکسی پیاده شد. بعد از رفتن تاکسی، مرد میان سن، کمی به چپ و راست و بعد به کاغذش نگاه کرد. مثل اینکه دنبال نشانی جایی میگشت. تا مرا دید به سویم آمد و سلام داد و گفت: جوان! خدا خیرت بدهد این نشانی را میخواهم. میتوانی کمک کنی؟ بلند شدم و به سویش رفتم. نشانی را بلد بودم. او دو کوچه اشتباه آمده بود. یکی از وسیلههایش را من برداشتم و دوتای دیگر را خودش برداشت. او را به سوی نشانی مورد نظر میبردم.
مرد میان سن شروع به تعریف کرد: اسم من جمال الدین است. اهل یکی از روستاهای قوچان هستم. دخترم اینجا زندگی میکند. هفده سال پیش که شوهر کرد، به این شهر آمد و حدود یک سال است که به این محله آمده است. راه دور است. من که نمیتوانم هر روز بیایم. زنم زنده بود بیشتر میآمدیم. خدا رحمتش کند. اما حالا که تنها شدهام کمتر میآیم. خدا رحمتت کنه زن. عجب زنی بودی.
به صورتش نگاه کردم. اشک جاری بود. دلم سوخت. گفتم: خدا رحمتش کند. چرا از دنیا رفت؟ گفت: هی، دنیا! چقدر بیارزشی. زنم خیلی خوب و مهربان بود. زندگی مرا جمع و جور میکرد. حدود هشت سال پیش مریض شد. بیماری قلبی گرفت. بیماری قند هم داشت. تمام زندگیام را فروختم و خرج کردم اما نشد که نشد. بیچاره با زجر از دنیا رفت. الآن پنج سال است که تنها شدهام.
در حالی که به صورت خیسش نگاه میکردم گفتم: پدر جان بعداً ازدواج نکردید؟ گفت: ای پسرجان! دلت خوش است. دو سال بعد از مرگش ازدواج کردم و یک سالی هم زندگی کردم. اما تمام زنهای دنیا را به آدم بدهند، زن اول نمیشود. زن اول یک چیز دیگر است. آخرش از هم جدا شدیم. شب و روز به فکر اون بیچاره هستم. ای کاش یکبار دیگر او را میدیدم. فقط یک بار. دست و پایش را میبوسیدم. الآن که او نیست قدرش را بیشتر میفهمم. هر وقت به در و دیوار خانه نگاه میکنم احساس میکنم زنم را میبینم. مرد، بدون زنش یک مرده است. دوست دارم بمیرم و از این تنهایی خلاص بشوم. گاهی آنچنان دلم برایش تنگ میشود که زار زار گریه میکنم. ببینم جوان زن داری یا نه؟
: بله زن دارم.
: پس چرا این وقت شب تنها تو کوچه نشستهای؟ زنت نیست؟
: چرا هست. دلم گرفته بود. آمدم بیرون کمی با خودم خلوت کنم تا دلم باز شود.
: بهبه! بهبه! واقعاً که بهبه! تو دیگر چه جور آدمی هستی!؟ هرکس دلش میگیرد به سراغ زنش میرود، حرف میزند، درد دل میکند تا دلش باز شود. تو زنت را در خانه تنها گذاشتهای و به بیرون آمدهای که دلت باز شود!؟ بهبه! واقعاً که بهبه! جوان! قدر زنت را بدان. خدا نعمتی بهتر از زن خلق نکرده است.
به خانه دخترش رسیدیم. از من تشکر کرد و گفت: اگر زنم بود کمک میکرد. ببخشید. مزاحم شما شدم.
هنوز چشمهایش اشک آلود بود. خداحافظی کردم و برگشتم. تندتند به سوی خانه آمدم. با سرعت وارد خانه شدم. شیوا نشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد. فوری رفتم و روبرویش نشستم. دستهایش را بوسیدم. نوازشش کردم. به خاطر کارهایم عذرخواهی کردم و گفتم: شیوا خدا میداند دیگر الآن با تمام وجود پشیمانم. من قدر تو را ندانستم. ببخش. واقعاً پشیمانم.
شیوا: از کجا بدانم راست میگویی؟
گفتم: هرچه بگویی انجام میدهم.
شیوا: باشد. میپذیرم. پس همه کارهای خانه را مثل سابق انجام بده، تا معلوم شود پشیمانیات واقعی است نه دروغین.
کمی مکث کردم و گفتم: باشد. کارها را انجام میدهم. نازت را هم میکشم. هر وقت هم دلت خواست برویم خرید.
شیوا: باید برای اثبات حرفت سه روز، روزه بگیری.
گفتم: قبول دارم. هر روز که تو معین کنی، میگیرم.
از فردای آن روز، زندگی جدید شروع شد. من با رغبت و میل بیشتری کار می کردم. دیگر کارم در خانه از روی کراهت و اجبار نبود. به قصد کمک به همسر کار میکردم. وقتی در خانه کار می کردم یاد حضرت علی در دلم زنده می شد. شنیده بودم که او در خانه به همسرش، حضرت زهرا زیاد کمک می کرد. خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم که مثل حضرت علی به همسرم کمک می کنم. کمکم شیوا هم وارد کار شد. چند روزی گذشت. دیگر کارهای خانه را شیوا انجام میداد و نمیگذاشت من کار کنم. خانه مرتب و تمیز شده بود. وقت استراحت من هم زیاد شده بود. خودم با میل خودم در کارهای خانه به شیوا کمک میکردم. عشق و محبت و نیکی به همسر جایگزین قانون شد. حالا دیگر از زندگی با شیوا لذت میبردم. یاد گرفته بودم که از هر کاری که میکند تشکر کنم. او هم از هر کار من تشکر میکرد. قدردان زحمت هایش بودم. به یاد زحمتهای مادرم افتادم. بدون هیچ چشم داشتی و با عشق و علاقه بیش از بیست سال برای من زحمت کشیده است. و به یاد ناسپاسیهای خودم افتادم. اشک در چشمهایم حلقه زد. چقدر ناهار و شام برایم درست کرده بود. چقدر لباسهایم را شسته بود. چقدر برایم دلسوزی کرده بود. به یاد روزهایی افتادم که در خانه کار میکردم و انتظار داشتم شیوا از من تشکر کند. ناراحت شدم که چرا من از مادرم تشکر نکردم. حتماً او هم انتظار تشکر داشت.
یک روز عصر به شیوا گفتم: امشب برویم خانه مادر.
شیوا: چه خبر است؟ یاد آنها افتادی؟ باشد برویم.
غروب راه افتادیم و با یک شاخه گل و یک جعبه شیرینی به خانه مادر رفتیم. شیرینی را داداش مرتضی گرفت و بلافاصله باز کرد و شروع به خوردن کرد. اما گل را به مادر دادم و صورت و دستهایش را بوسیدم. پدر هم نامردی نکرد. پیش من آمد. با خنده بغلم کرد و مرا بوسید و بعد هم با خنده و شوخی یک سیلی آبدار به من زد. تعجب کردم. گفت: چرا مرا نمیبوسی؟ کم برایت زحمت کشیدهام؟ از ترس سیلی دوم، فوری بغلش کردم و بوسیدم و گفتم: بابا جان خیلی ممنون. تو هم زحمت کشیدی. بالاخره این سیلی که بدون زحمت زده نمیشود.
مادر: چرا بچهام را زدی؟
مرتضی: نه مادر جان. نزد. نازش کرد. فقط سرعت نازش یک کم بالا بود.
وقت شام همه دور هم بودیم. عمه جان، پروانه را هم آورده بود. پروانه چند سال از شیوا بزرگتر بود. مرتضی از ذوق پروانه مثل بچههای شیطان، آرام و قرار نداشت. یک ریز کار میکرد. پدر و مادرم قبلاً پروانه را برای مرتضی خواستگاری کرده بودند. اما هنوز جواب بله نشنیده بودند. ظاهراً راضی بودند اما نمیدانم چرا بله نمی گفتند.
حاج عمو طاهر: مرتضی بنشین بچه جان. این همه خودت را به در و دیوار نزن. بنشین.
مرتضی کمی سرخ شد. از تحرکاتش کم شد. بعد از شام عمو طاهر سر حرف را باز کرد و مسئله خواستگاری را مطرح کرد.
عمه جان: داداش آخه اینجوری که نمیشود. حالا شما تشریف بیاورید خانه ما.
حاج عمو طاهر که سنی ازش گذشته بود گفت: آبجی جان! این لوس بازی ها را کنار بگذارید. شما که میدانم بله. پس بله. بگو تمامش کن. بله؟
عمه گفت: والا من چه بگویم. این بابای پروانه این هم شما. من که حرفی ندارم.
پدر که با شوهر عمه خیلی خودمانی بود گفت: بابا! او که از خودمان است. جرأت دارد روی حرف خواهرم حرفی بزند؟
شوهر عمه خندید و همه خندیدند و یک صلوات بلند فضای خانه را فرا گرفت.
عمو طاهر رو به من کرد و گفت: ببین پسرجان! زندگی چقدر شیرین و لذت بخش است.
به مرتضی نگاه کردم. دوبار ابروهایم را همراه با تبسم برای مرتضی بالا انداختم. مرتضی هم گوشه چشمش را جمع کرد و خندید.
همه چیز تمام شد. پدر و مادرم شب و روز میدویدند تا بساط ازدواج مرتضی را فراهم کنند. یاد روزهایی که برای من میدویدند افتادم. خودم را خیلی مدیون آنها میدانستم. سعی میکردم هم با زبان و هم در عمل تشکر خودم را نشان دهم. برای آنها زیاد تلاش میکردم تا شاید بخشی از زحماتشان را پاسخ دهم. حالا دیگر روحیه تشکر و قدردانی در من بوجود آمده بود. از عمه و شوهرش هم به عنوان اینکه برای شیوا و من زیاد زحمت کشیدهاند تشکر میکردم. هر کس کوچکترین زحمتی برایم میکشید، قدردانی میکردم.
کمکم واقعا متوجه میشدم که باید از دیگران تشکر کنم. ما چقدر در زندگی مدیون دیگران هستیم. خیلیها زحمت و سختی کشیده اند تا ما راحت زندگی کنیم. انگاری کسی در درون من داشت با من حرف میزد و اینها را به من میگفت. به یاد چیزهایی افتادم که خدا به من داده تا راحت زندگی کنم. بدن، سر و گوش و چشم و دست و پا. هرچه میشمردم تمام نمیشد.
پایان